باغِ کاشی

سلام خوش آمدید
  • خیلی بدم میاد وقتی درایو سی پر  میشه چون معمولا نمی تونی چیزی رو مستقیم از داخل خودش حذف کنی و باید بری بگردی تو همه ی فایل های دانلود و ویدیو و همه چیز فقط برای اینکه بفهمی هیچ چیز نباید حذف شه....اون موقع فقط به صفحه خیره میشی و میگی ولش کن...
  • نقره چرا اینقدر جذابههه؟
  • اخیرا از پسرهای نوجوان یه خبرهایی می شنوم که مغزم سوت میکشن، یکی که 17 سالش بوده به خاطر مصرف قرص با عموش درگیر میشه و بهش چاقو میزنه و گویا قراره ببرنش یه مرکز روانپزشکی...دو سه نفر هم که فوقش 15 ساله ن هر روز صبح قبل مدرسه میان سیگار میکشن و ده دقیقه مونده به تعطیلی مدارس دوباره میان سیگار بکشن....ترسناکه برام تا ناراحت کننده.
  • بابام میگه مقصر اینا نیستن بلکه خونواده هاشون هستن که تو تربیت بچه هاشون شکست خوردن و من هم به نحوی با حرفش موافقم...
  • فکر کنم پل مغزیم مشکل داره....وقتی دارم از پله ها بالا میرم پاهام قاطی میکنن و یه پله رو جا میذارن و من همیشه در شرف کله پا شدن قرار میگیرم
  • پنجره بازه و بیرون یکی "ایران جوان" رو داره پخش میکنه.
  • اسکی روی یخ واقعا زیباست.
  • میدونستین وقتی خودتون رو به بیهوشی میزنید پزشک ها فورا می فهمن؟ بذارین بهتون بگم چطوری که هروقت خواستید بیهوش شید گول ترفندهاشون رو نخورید:

1: اگه دست هاتون رو بردن بالا به طوری که موقع ول کردنش میخوره رو چشم هاتون بذارین بیفته رو چشم هاتون چون کسایی که از کنار سرشون رد میشه یعنی حواسشون هست.

2:گذاشتن الکل جلوی بینی تون چون بوش خیلی اذیت کننده س

3: تزریق آب مقطر چون درد وحشتناکی میده بهتون

4: اگه اینا روتون جواب نده اون موقع واقعا پزشک ها عصبانی میشن و ممکنه دست به هرکاری بزنن، مثلا بابام گفت یکی از استاداش اینقدر عصبانی شده بود که گفته شلوارش رو بکشید پایین و دانشجو ها وقتی دست بردن به شلوارش مریض دو دستی شلوارش رو گرفته😂، یا بعضی ها تو گوشتون بهتون فحش خیلی خیلی بد میدن، یا میگن که قراره چندین آمپول بهتون بزنن...

خلاصه حواستون باشه دیگه

  • من همزمان هم از روح میترسم و هم بهش باور ندارم...

  • پای سیبِ دارچنینیه موز دار رو حتما امتحان کنید، خیلیی خوشمزه ست.

  • امروز تو یکی از روستای های تابع یک تصادف وحشتناک رخ داد که پراید (طبق معمول) مچاله شده بود و پرت شده بود تو زمین کنار جاده که برای عمومه....دو نفر هم مردن اونجا.
  • این سال به یه مرض دچار شدم، همزمان پنجره بازه و شوفاژ هم کار میکنه....
  • تیلور 34 ساله شد...اون موقع 27 سالش بودااا
  • چقدر شدید داره بارون می باره....دوست دارم برم ماشین رو یه جا پارک کنم و تا موقعه ایی که تموم میشه همونجا بمونم
  • بعد این همه سال میوه دادن اون درخته امشب برای اولین بار بود که خودم میوه چیدم...
  • یه پشه کشتم.
  • یه چیزی یادم اومد، راهنمایی که بودم یادمه درس زیست در باره ژنتیک بود بعد بحث این پیش اومد که ما بین یک عالمه دیگه احتمال به وجود اومدیم بعد من این سوال برام پیش اومد که یعنی احتمال اینکه دوتا بچه از یه پدر و مادر کاملا شبیه هم باشن و بدون اینکه دوقلوی همسان باشن وجود داره؟ استاد زیست اون موقع سوالم رو پیچوند بعد من از بابام پرسیدم و اونم دقیق جواب نداد و من با کلی جست و جو ایمیل یه استاد و متخصص ژنتیک تهران رو گیر آوردم (اسمش رو اصلا یادم نیست) و ایمیل دادم و توضیح دادم که چه سوالی دارم بعد دو سه روز جواب داد و چقدر هم محترمانه بود لحن کلماتش...گفت احتمالش هست بله ولی احتمالش اینقدر کمه که تقریبا صفر در نظر گرفته میشه....
  • امروز صبح هوا کاملا مه آلود بود و تا ساعت دوازده هوا تقریبا صاف شد و ما رفتیم کوه بعد تو راه برگشت دوباره همه جا رو مه گرفت...اینقدر هوا مطبوع بود که سختی راه از بین رفت....همزمان آهو دیدیم و عقاب. نمیدونستم عقاب اینقدر بزرگه، خیلی خیلی خیلی بزرگ بود و ترسناک ببینید یعنی طول بال هاش روی هم حدودا اندازه طول قالی 9 متری بود (مبالغه)...پر ابهت و خفن.
  • چرا باید باید تو فسنجون شکر کرد؟ نمیشه همونقدر که میخواید ترش باشه؟ عجیبا غریبا
  • خلاقیت تیلور:

  • اینم داشته باشید

  • Sepideh --

♠ تصمیم گرفتم هدفونم رو خودم تعمیر کنم، فیلم میگیرم که بعدا نشون همه بدم

♠ یکی از اخلاق های بدم: اگه یه کی به انجام یه کار چندین بار اصرار کنه من کلا انجامش نمیدم هرچند خودم از اولش قصد انجامش داشته باشم..تا چه حد بد؟ تا حدی که اگه موقع رانندگی یکی چندبار بهم بگه آروم، من حتی از اون تندتر هم میرم 

♠ بحث امروز صبح ما: چرا مامان نمیتونه بعد یکسال ترکیب وصفی و اضافی تشخیص بده؟ بعد اینکه پارسال بابا یه بعد از ظهر رو با آرامش بهش آموزش داد،...بعضی مواقع احساس می کنم عمدا اشتباه میگه 

♠ یه چیزی که بهش پی بردم: مامان EQ به شدت بالایی داره و در عوض بابا IQ بالایی داره و خیلی تو فهم مسائل بهم کمک می کنن.

♠ بابا عاشق اینه که از خودش تعریف کنه، جوری که تقریبا هر بحثی رو به سمت خودش و اینکه چطور از پس انجام اون کار تو گذشته براومده میبره، بامزه س *ب*

♠ من اصولا آدم حسودی نیستم (برخلاف "اسکورپیو ها که به حسادت معروفن") و واقعا به هیچکی حسودی نمیکنم به غیر از فقط یه گروه از اشخاص: کسایی که بهترین جواب ها رو در آستین دارن، چیزی که من از نظر خودم ندارم...منظورم حاضر جوابی نیست نه، درواقع منظورم کسی با آداب معاشرت بالاست، میدونه کی باید چطور حرف بزنه، چیو بزنه و حتی چطور یه احوالپرسی ساده رو از خاله ش کنه....من نمی تونم، من وقتی یکی ازم تعریف میکنه سکوت میکنم، وقتی ازم انتقاد میکنه سکوت میکنم درحالی که نمیخوام ولی نمیشه چون نمیدونم چی باید گفت...من تو اجتماع فقط به یه چیز درباره خودم افتخار میکنم، اینکه احترام و حد و حدود رو رعایت می کنم و قضاوت یه طرفه نمی کنم...

♠ یه چیز رو میدونین؟ من به اینکه کی باهوشه و کی بی هوش تا حدودی باور ندارم و به جاش به میزان استفاده هر فرد از هوش و مغزش باور دارم و مطابق این خودم رو سرزنش و تشویق میکنم (امروز...چرا تا حدودی بهش باور دارم؟ چون بالاخره ما یه گروه از جامعه مون رو نوابغ غیر عادی و افراد دارای معلولیت ذهنی تشکیل میده که دست خودشون نیست و به نظرم نه لایق تشویق ان و نه لایق تنبیه.

♠ این فیلمه خیلی منو یاد glass onion  میندازه ولی خب هدف گردهمایی شون متفاوته، فکر کنم قتلش از عمد بوده یا حتی یه خودکشب برنامه ریزی شده برای آدیشن گرفتن از بقیه\

♠ این سریال به طرز خیلی ماهرانه و عالیی احساسات شخصیت ها رو منتقل میکنهههههه....موندم چطورییییییییییییی

♠ خواب دیدم بیرون اونقدر باد میاد که داره خونمون رو با خودش میبره و منم تنهایی داشتم جلوش رو میگرفتم درحالی که بقیه به کار خودشون ادامه دادن

♠ من به وجود یه آفریننده اعتقاد دارم، ولی نمی پرستمش

♠ من برخلاف "اون دختره چقدر خشنه" خیلی خیلی خجالتی ام (اینو فقط نزدیک ترین ها میدونن) ولی نمیذارم مانع انجام کارم بشه، یه جورایی کنترل شده ست و از کلاس پنجم کنترلش رو بدست گرفتم...یادمه کلاس پنجم که بودم اوج کمبود اعتماد به نفس رو داشتم به طوری که حتی نمی تونستم موقع پرسش معلم مون دستم رو بالا بگیریم و این به شدت اعصاب و روانم رو مختل کرده بود بعدش یه روز ساعت سه و چهار ظهر که همه خواب بودن رفتم جلو آینه اینقدر رو خودم کار کردم و تهدید کردم که نباید هیچوقت به خاطر خجالت کشیدن عقب بمونم و راستش از اون موقع به بعد هم همینطور شد...

♠ عکس رنگین کمان

♠ هدفونم رو درست کردم یعنی بدترش کردم ولی مهم اینه که سیم بین شون رو نبریدم و هنوز کار میکنه البته وقتی میذارمش شبیه گوش بز میشن...

  • Sepideh --

از امروز میخوام یه موضوع اضافه کنم به وبلاگ به اسم روز نامه 1402 که قراره چیزهای خیلی معمولی که از نظرم عجیبن رو بنویسم، چیزهایی که هرچند روز یه بار باهاشون روبرو می شم....

البته راستش در کنار این میخوام خاطراتی که در طی روز اونا رو به یاد میارم هم بنویسم که انواع ژانر ها رو شامل میشه....

دلیلی هم که تصمیم به این کار گرفتم اینه که من زمان نسبتا زیادی رو فکر کردن اختصاص میدم که برای بعضی هاشون نیاز نوشتن رو احساس می کنم و لزوما افکارم زیاد چیز غیرعادی نیستن...

پ.ن:امروز مانهوای the world they're dating in رو شروع کردم و واقعا داشتم لذت می بردم که متوجه شدم تا چپتر 26 ترجمه ش اومده ووووووو آخرین آپدیت هم برای یه سال پیشه...میخوام بخونمممشش و در نهایت خودم رو سرزنش کردم که چرا فقط به یادگیری کلمات کره ایی بسنده کردم و ادامه ندادم...میدونین کره ایی واقعا راحته گرامرش اون قدر ها هم سخت نیست و به نظرم تنها سختی و مشکلی که ممکنه باهاش مواجه بشین تشخیص چند سیلابلی بودن کلماته مثلا مثل فارسی نیست که همه ی الفبای یه کلمه رو بچسبونین بهم باید اول تشخیص بدین چند سیلابل داره بعدش الفبا رو با توجه به اون کنار هم بچینین، البته توی تایپ کردن همچین مشکلی نخواهید داشت چون خودبه خود تشخیص داده میشه و املاش درست میشه و فقط توی نوشتن با مداد با همچین چیزی روبرو میشید.

  • Sepideh --

این پست رو بعد اینکه بغضم از بین رفت تکیمل میکنم.....

ولی جدا نمیدونم هاجیمه رو فحش بدم یا ازش تشکر کنم....

 

آپدیت: اگه اتک آن تایتان رو تموم نکردین ادامه پست رو نخونین (جهت جلوگیری از نفرین شدن *-*)

  • Sepideh --

قبل از خوندن این مطلب لطفا اینو در نظر بگیرین که من قصد ندارم نظر و اعتقادم رو به هیچکس تحمیل کنم. صرفا دارم درباره شون می نویسم.

 

احتمالا همتون یکی رو تو دایره اطرافیانتون دارین که یا عمل زیبایی بینی انجام داده یا برنامه ریخته که انجام بده نه؟

الان چیز رایجی شده، البته (از نظر من) متاسفانه.

من از انواع عمل های زیبایی، از کسایی که انجامش میدن (چه بیمار و چه جراح) بیزارم....انزجار دارم.

وقتی یکی رو میبینم که عمل کرده تنها حسی که نسبت بهش دارم دلسوزی و ترحمه، نسبت به اینکه رفته زیر تیغ جراحی و اون همه خطر رو به جون خریده اونم فقط برای اینکه با استاندارهای کنونی مربوط به زیبایی جامعه یکی بشه.

یه آدمی که عمل کرده یه آدم بدون اعتماد به نفسه و یه آدم کاملا ضعیف و شکننده س، چون برای اینکه بتونه خودش رو قبول کنه نیاز داره که اول بقیه اونو قبول کنن...

مهم نیست اگه کسی بگه "لزوما هرکی عمل زییایی میکنه برای این نیست که اعتماد به نفس نداره و برای خودش این کار رو کرده"...برای خودش؟ مطمئنی؟ پس این سوال منو بدون دروغ گفتن جواب بده: آیا اگه هیچکس هم روی کره زمین نمی بود بازم این کار رو میکردی؟ نه نه نه نمیکردییی تو هر تغییری که در طول زندگیت میکنی برای بقیه س هر تغییری.

من چرا با این تغییر بخصوص مخالفم؟ چون تغییر ندادنش نه به تو آسیب میزنه و نه به بقیه.

از لحاظ روحی بهت آسیب میزنه؟ دست خودته که خودت رو چطور میبینی، دست خودته که ظاهرت رو پر اهمیت تر از عقلت در نظر گرفتی.

زیبایی ظاهر انسان مزخرف ترین موضوعیه که انسان تا به حال راجع بهش پرداخته "چشم ها باید اینطوری باشن، لبت باید اون طوری باشه و فلان و فلان"....زیبایی چهره وجود نداره وگرنه اینطوری تفاوت بین استانداردها از کشور به کشور نمی بود وگرنه هر سه سال یه بار ترند ها تغییر نمی کرد...

تاحالا به این فکر کردی که تفاوت ما ادم ها تو ظاهر مثل تفاوت تعداد خال های پلنگه؟ یا تعداد خط های روی پوست گور خر؟ همینقدر کم اهمیت....

 

ترندها دنبال برده میگردن. برده نباشید. دنبال کننده نباشید، هدایت کننده هم نباشید، خودتون باشید.

درخت تون رو زیر درخت یکی دیگه نکارید. 

 

می خوام خودم رو توصیف کنم (چون من از نظر خواهرم یه دختر خوب نیستم): من موقع خرید هر لباسی که دلم بخواد میخرم بدون توجه به اینکه آیا این الان محبوبه یا نه، من پوستم رو با هزاران کرم نمی پوشونم با اینکه پوستم به قول بقیه پر از نقصه، من هروقت دلم بخواد و حوصله داشته باشم برای بیرون رفتن بهترین لباس هام رو می پوشم و هروقت نخوام با همون شلوار راحتی میرم تو اوج شلوغی....واقعا واقعا نظر بقیه تو این موارد برام مهم نیست.

خواهرم میگه نگرانمه چرا؟ چون اینطوری کسی باهام دوست نمیشه و جواب من؟ "هرکی اگه بخواد به خاطر یه تیکه پارچه باهام دوست نشه همون بهتر که دور بمونه"

همه دوست هام از افکارم خبر دارن، همه دوست هام مخالفن و دوتا شون تو صف چسب سفید روی بینی ان و من فقط میبینم که هروقت ترند این رفت اونا قراره چیکار کنن....

در نهایت، امیدوارم زندگی رو بدون پشیمونی بگذرونین.

 

 

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

(اینو بابام همیشه میگه)

  • Sepideh --

اول سلام.

خب ببینیند من در ارتباط با مشکلی که در حال حاضر وجود داره واقعا نیاز به نصیحت و کمک کسی دارم.

من یه دختر عمو/دختر خاله دارم که 14 سالشه و آره تو سن بلوغه.

این دختر تمام ویژگی هایی که یه فرد تو دوره بلوغش با اونا رو در رو میشه رو داره و منم از سیزده سالگیش همیشه حواسم بهش بوده. 

به عنوان یه دوست، یه خواهر و یه کسی که گوش میده بدون اینکه قضاوت کنه و بهش امر و نهی کنه. چون بهرحال منم این سن رو گذروندم و میدونم به چی نیاز داره...و برعکس بقیه تمام تلاشم رو کردم که بشم مکان امنش...تا اگر خدایی نکرده یه اتفاقی بیفته بتونه حداقل بدون ترسی به من بگه و نیاز نباشه خودش به تنهایی اون رو حمل کنه.

تا امروز همه چی خوب بود البته فقط از نظر من.

دو روز پیش وقتی منو دخترخاله هام رفته بودیم کافه، بابام از این زمان استفاده کرد و نگرانی شو نسبت به برادرزاده ش اعلام کرد چون همونطور که گفتم این دختر تک تک ویژگی های بلوغ رو داره و این موضوع بابام رو نگران کرده بود که نکنه برادرزاده ش از لحاظ روحی آسیب دیده باشه....بابام فقط اینو به عنوان یه عمو نگفت بلکه به عنوان کسی که تشخیص بیماری ها حرفه و شغلش هست هم اینو گفت ولی متاسفانه و بدبختانه خاله م به شدت بد برداشت کرده و اینو به عنوان یه ابراز تنفر از سمت خانواده ما تلقی کرده و ما اینو دیشب خونه مادربزرگم فهمیدیم....

 

الان من راستش واقعا نگرانم از این موضوع که نکنه اون دختر فکر کنه من هرچی که بهم گفته رو به بقیه گفته باشم چون حتی اون هم دیروز به شدت باهام سرد بود و دوست دارم بدونه که واقعا واقعا اینطور نیست حتی اون دختر اینقدر برام با ارزشه که چندباری سرش با خانواده ی خودم هم بحث کردم...

 

من چیکار کنم؟ چطور بهش بگم؟

نمی خوام با خانواده ش ارتباطی بگیرم ولی با خودش چرا....و تنها راه ارتباطی مون تلگرامه که اون هم توسط خواهر بزرگ ترش چک میشه....

 

  • Sepideh --

بخش اول این پست با تاخیر به اتمام 12 سال مدرسه تعلق می گیره، هورااااااا

یعنی بلی بلی 12 سال از عمرم رفت...

برعکس خیلی از دوازدهمی ها، کلاس ما هویت اجتماعی امتحان آخرمون نبود....بله ما شنبه همین هفته رفتیم مدرسه امتحان نگارش دادیم

و خب این کاملا خلاف برنامه ی همه مون بود....

قضیه از این قرار بود که ما، یعنی همکلاسی هایه نه چندان هوشمندم تصمیم گرفتن روز آخر رو به یاد موندنی کنن...چطوری؟ به بدترین نحو

ما روز قبل آخرین روز نگارش رو دادیم رفت ولی روز آخر یهو یکی از بچه ها رفت یقه ی معاون رو گرفت که دختر دبیر انشا برگه ی سوالات رو گیر آورده و برای کل کلاس فرستاده به جز اکیپ ما (اینا یه خورده منفورن، چون نمیدونم چطوری ولی تمام امتحانات ترم اول و شبه نهایی ها رو تقلب کردن اونم با گوشی :)))))))

من راستش اول باور نکردم چون برای من فرستاده نشده بود ولی معلوم شد برای همه فرستاده بوده واقعا به جز اون اکیپ منفور و من...

همه ی بچه ها شروع کردن به گریه و اینا که ما کاری نکردیم و اینا ولی اسکرین شات ها موجود بودن.....

و این فقط به گریه ی همکلاسی های من ختم نشد، دبیر ها هم دعوا کردن و چند نفرشون گریه...چون مدیر مدرسه خیلی بی احترامی کرده بود...

ولی همه ی اینا یه طرف، دلیل گریه ی یکی از دوستای من یه طرف "باورم نمی شه روز اخر مدرسه رو داریم اینطوری از هم جدا می شیم" 

این بشر یه خورده زیادی کیوته...

اره دیگه خلاصه اینطوری شد که ما دوبار نگارش دادیم....من این وسط رفتم ازش پرسیدم حالا جدی جدی چرا برای من نفرستادی؟ اون گفت "تو بهرحال نه می خوندیش و نه نیاز داشتی".... اون از کجا میدونست؟؟؟؟؟

 

 

امتحان نهایی ها رو خوب دادم، البته اگه دینی رو فاکتو بگیرم.....این چی بود آخه؟

از شدت سختیش سر جلسه خنده م گرفته بود...

 

تا کنکور 18 روز مونده و من یه برنامه ی حسابی برای مرور کنکور های سال قبل ریختم که هم اعتماد به نفسم رو بالاتر می برن و هم مرور عالی ایی میشه تو این مدت کم.....حس خیلی خوبی برای کنکور دارم

فقط از یه چیز میترسم برای روز کنکور، اینکه سر جلسه خوابم بگیره....

من ذاتا انسان خواب دوستی نبودم و همیشه به کسایی که زیاد می خوابیدن از بالا نگاه میکردم ولی از کرونا من معتاد خواب شدم و به شدت خواب آلو...به طوری که توسط خانواده م لقب "دیپ کمایی" رو گرفتم.....

برنامه م برای تابستان:

1. اتاقم رو مرتب کنم و اون رو از میدان مین بودن دربیارم...

2. باشگاه ثبت نام کنم، راستش بدنسازی رو مد نظر دارم ولی والیبال هم به شدت دوست دارم...

3. آشغال های درسی و کنکور و جزوات رو از رو لپ تاپم حذف کنم و برای یه بارم که شده پوشه بندی مرتبی داشته باشم...اسپاتیفای و یوتیوبم هم از اون همه فالویینگ هام نجات بدم....تو اسپاتیفای صد و خورده ایی آرتیست دنبال می کنم...

4. پسر خاله ی هفت سالم رو بیارم خونمون و هر شب ببرمش پارک

5. وقت زیادی رو برای حرف زدن با دختر خاله ی 14 سالم اختصاص بدم....چون تو اوج نوجوونیشه و واقعا نیاز داره

6. چند شب برم خونه ی مادربزرگم بخوابم و ببرمش گردش

7. برم با استاد زبان قبلیم کلاس خصوصی بگیرم که تو یه دوره ی فشرده مدرکم رو بگیرم که تو دانشگاه کار ترجمه بگیرم....

8. *مهم ترین* دنبال یه کار نیمه وقت بگردم و تو تابستون زیادی علاف نباشم (اینو به خواهر بزرگترم گفتم، مسخرم کرد که تو خیلی احمقی، اول به سر و وضعت برس....به مامانم گفتم بعد می خنده....پدرممم تنها امیدم تویی.....(ابنو عمدا گذاشتم شماره هشت چون عدد هشت عدد شانسمه))

9. سریال پیکی بلایندرز رو حتما ببینم.

10. هر دو هفته یه بار با دوستام برم کافه....اینم مهمه چون نمی خوام ارتباطم رو باهاشون قطع کنم.

11. کمتر فکر کنم...اینو تاحالا به هیچکی نگفتم ولی هروقت راجع به آینده م برنامه ریزی می کنم خندم می گیره "من که قرار نیست تا اون موقع زنده بمونم"....فکر کنم دو نفر داخلم زندگی می کنن

12. پس زنده موندن

 

  • ۴ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۲۵
  • Sepideh --

امروز همه چی خوب شروع شد...همیشه خوب شروع میشه

ولی فقط یه ثانیه کافیه که افکارم بازم راه شون باز کنن و خودشون بندازن جلوی چشمام و رو هرچیزی که میبینم یه فیلتر بندازن

یه جور دیکتاتوریه نه؟

من به درد زندگی نمی خورم، چیز هایی که دارم رو نمی خوام

و چیز هایی که دیگران دارن رو هم نمی خوام

من هیچی نمی خوام

یه بار از خودم پرسیدم اگه غول چراغ جادو رو ببینم و ازم بخواد سه آرزو رو بگم من چی میگم؟

یه شب کلاً فکر کردم که چی می خوام و در اخر به این رسیدم : چیزی نیست که من آرزوش رو داشته باشم، حتی سلامتی خانواده و کسایی که دوستشون دارم رو....

بعضی مواقع ها احساس می کنم من قرار نبوده به دنیا بیام و سر یه اشتباه دارم دنیا رو عذاب میدم

چون من واقعا با زندگی کردن جور نیستم

شوقی ندارم

هدفی ندارم

تو موقعیت های خطرناک برای نجات یافتن تلاشی نمی کنم

کمربندم رو نمی بندم و خدا خدا می کنم مامانم متوجه نشه و بهم نگه "سپیده، کمربند"

آینده ی من روشن نیست، ترسناکه (البته واقعا دوست دارم 49 سالگی رو تجربه کنم، ولی دور از دسترسه)

و من نمی خوام واردش بشم

ذهن و روان من خیلی بی قاعده ان

اونجور که باید کار نمی کنن

و این، منو به جنون کشونده....

 

پ.ن: الان که بهش فکر میکنم دو تا آرزو به ذهنم اومدن:

1: هرکسی که منو تاحالا شناخته یا حتی فقط منو یه بار دیده، ایکاش منو فراموش کنه....یعنی اصلا منو ندیده باشن و هیچ اثری ازم تو ذهن شون نمونه

که من بتونم برم، بدون اینکه عقب رو نگاه کنم

2: من شخصاً به تناسخ اعتقاد دارم ولی من از پسش بر نمیام، پس هروقت مُردم، روحم رو نابود کن و که دیگه هیچ وقت دیگه طعم زندگی رو نچشم....

  • ۸ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۸
  • Sepideh --

همین چند دقیقه پیش اخبار کشته شدن فردی دیگه رو شنیدم، بازم بر سر حجاب.

بازم بر سر عقاید هزار ساله فرسوده.

بازم بر سر جهل.

اونقدر همه جا خونی شده که دیگه حتی نمی تانم بگم "به امید آزادی"

آزادی؟ معنی نداره.

نه تو دنیایی که توسط چنین خالقی خلق شده.

نه، من نمی تانم برای هیچ چیز این دنیا سپاسگزاری کنم، چون چیزی ندارد.

فقط باید اونقدر کشته شدن رو نگاه کنیم تا نوبت خودمان برسد.

 

  • ۲ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۴۴
  • Sepideh --