باغِ کاشی

سلام خوش آمدید

۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

من نوه‌ی موردعلاقه‌ی هیچکدام از مادربزرگ هام نیستم بلکه در لیست نوه های پدری جایگاه آخر و در لیست نوه های مادری یه کسایی بعد من هستن که باعث شرمندگیه منن....حقیقتاً در این باره هیچوقت بحث یا گله ای از ته قلبم نداشتم و هربار که این موضوع رو یادآور شدم به خاطر بابا بود چون اون میگه من اشتباه می کنم و مادرها هردو من رو خیلی دوست دارن و من هم قبول می کردم.

اما خداروشکر امروز به بابا ثابت شد چون انگار مادر باز خواب دیده بود و با خودش گفته "وقت تقسیم این هفت انگشتره به عنوان یادگاری از من. من پنج تا نوه دارم. اولین انگشتر برای اولین نوه، دومی برای دومی، سومی برای چهارمی، چهارمی برای پنجمی، پنجمی هم برای چهارمی و پنجمی، شیشمی هم برای فلانی و هفتمی هم برای خودم" ...بله اون نوه‌ی فراموش شده منم....من نوه ی سومم.

بابا ناراحت شد. من؟ خنده‌م گرفت.

خاله خواست انگشتر خودشو بهم بده. من؟ خنده‌م گرفت.

مادر قبول کرد که یکی رو بده به من. من؟ ناراحت شدم. چون من یادگاری زورکی نمی خوام.

.مادر از همه‌مون قول گرفت که اینها همیشه دستمون باشه و هیچوقت نفروشیم‌شون...من؟نمی تونم. چون بهرحال اون مال نیست

من یادمه یه بار دبستانی بودم از هردوتا مادربزرگم دلیل اینکه بقیه رو بیشتر از من دوست دارن رو پرسیدم با اینکه میدونم دوست داشتن زوری نیست ولی خب واقعا تو یه سنی نیاز داشتم که بدونم چی باعث این عدم دوست داشتن شده...مادربزرگ پدریم گفت "تو بدجنسی، اخلاقت هم خیلی تنده" و مادربزرگ مادریم گفت "چون مطمئنم تو هیچوقت قرار نیست سر قبرم گریه کنی".......................................................

من اون موقع نمی دونستم که منشا این تصوراشون راجع به من از کجا میاد ولی خب بعداً فهمیدم.

هربار که برای یه کی از اعضای خانواده اتفاقی میفتاد (چیز خاصی هم نه.....در حد شکستگی یا پیچ خوردن پا)، من به محض اینکه خبر رو می شنیدم می دویدم تو یه جای خلوت و همونجا گریه می کردم و وقتی گریه هام بند اومدن میرفتم پیش شون ولی بقیه جلوی خودشون و همونجا گریه می کردن و خب مهربونی و دلسوزی شون رو رسوندن. من تاحالا جلوی هیچکس برای اون شخص گریه نکردم...(به جز دوبار، یه بار برای دوتا بچه ی غریبه که باباشون داشت اونارو جلوی من میزد و یه بار هم برای پسرخاله‌ی 5 سالم که رو جاده کله پا شد و البته خداروشکر هیچکی دیگه یادش نمیاد) و فقط همین گریه نکردن منو به هیولای بی احساس (به گفته ی مادر) تبدیل کرده.

این همه رو گفتم که آخرش بگم مهم نیست. ولی انگاری یه خورده برام مهم بوده.

  • ۲ نظر
  • ۱۱ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۵
  • Sepideh --