باغِ کاشی

سلام خوش آمدید

۱ مطلب با موضوع «روز نامه‌ی 1403» ثبت شده است

عنوان حقیقت داره*

این پست اولین پست 1403 میشه و مایه‌‌ی شرمه که دارم بعد 19 روز درباره‌ی عید مینویسم....

اولین اتفاق امسال که باید بگمش: مامان و بابام موقع سال تحویل خواب بودن...منو خواهرم خجالت می کشیدیم که به بقیه اینو بگیم.

بعد تو دوران تعطیلات دوبار رفتم قصر شیرین (تنها موقع سال که آب و هواش خنکه همین اول بهاره). بار اولش رفتیم خرید و من فقط آبنبات جویدنی خریدم و بعدش رفتیم زیر کلبه های تو پارک به مدت 3 ساعت نشستیم. بار دوم، تا لب مرز رفتیم و حقیقتا شهر خسروی هربار برام ترسناکه....یه شهر متروکه که لوکیشن مناسب فیلمه تا واقعیت.

و، و، و طبق معمول، خانواده اجازه ندادن تو مراسمات رقص نوروزی شرکت کنیم و فقط تصاویرش رو پیگیر می شدیم...

استاد تَنبوری که هفت سال پیش شاگردش بودیم با بابام ملاقت داشته و گفته تنبور رو ول نکردن که، بابام هم با ناراحتی گفته معلومه که ول کردن.

(من اینو به هیچکس نگفتم ولی من از تنبور متنفرم، به معنای واقعی کلمه متنفرم...من همیشه عاشق گیتار بودم چون وقتی 8 سالم بود پسرخاله‌م یه گیتار داشت و من از اون موقع میخواستم ولی خب هیچکی گوش نداد و منم بیخیال شدم. بعد که 12 سالم شد فهمیدم بابام یه علاقه‌ی وصف نشدنی برای تنبور نوازی داره، منم که عقده‌ی گیتار داشتم و میخواستم با تنبور اونو پر کنم، به بابام گفتم و اون دقیقا روز بعد منو برد کارگاه تنبور سازی و یه تنبور برام خرید. اینطوری شد که چهارشنبه‌ی همون هفته هم یه استاد خصوصی برای تنبور گرفت...من یادگیری رو شروع کردم و نواختن اصولی رو کامل یاد گرفتم ولی هیچوقت زیبا نمی زدم...آخه من با تصور گیتار زدن تنبور می زدم...و نهایت همه‌ی اینا شد پول هدر رفته، زمان هدر رفته و سه تنبور مثلاً درجه یک که گوشه ی دیوار دارن خاک می خورن)

بگذریم...

سیزده‌بدر....خیلی خیلی خیلی خوش گذشت. امسال سیزده‌بدر ما به طرز نگران کننده ای متفاوت شروع شد. چون تو همین دوران نوروز سه نفر از فامیل های نسبتاً دور مامان و بابام مرده بودن و خیلی از کسایی که همیشه باهاشون میرفتیم بیرون نیومدن. ما بچه ها هم خب نگران شدیم که چون کم هستیم دیگه نمیشه رقصید و خوش نمی گذره. ولییییی اون سکوت و اون یک جا نشستن به قدری منو خوشحال کرد که اون روز شد یکی از بهترین روز های عمرم، بدون مبالغه.

توضیح عنوان: من وقتی سه سالم بود به طور جدی آرزو داشتم که گاو بشم. خیلی گاو ها رو دوست داشتم، عاشق اون آرامش و تمرکزشون موقع خوردن علف ها شده بودم. حتی یه بار خواب دیدم فرشته‌ی سیندرلا اومده و منو تبدیل به گاو کرد.(خندیدن مجازه)

(موقع گفتنش اون قدرا هم خجالت زده نمی شم چون هنوز اون حس رو یادمه)

البته این آرزو تو 5 سالگیم تغییر کرد، چون می خواستم اژدها شم...از اون عظمت و جنس پوستشون خیلی خوشم میومد (هنوزم آرزوی خیالیم همینه...)

دیگه مغزم خالی شد، خداحافظ.

  • ۱ نظر
  • ۱۹ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۳۳
  • Sepideh --