باغِ کاشی

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

بخش اول این پست با تاخیر به اتمام 12 سال مدرسه تعلق می گیره، هورااااااا

یعنی بلی بلی 12 سال از عمرم رفت...

برعکس خیلی از دوازدهمی ها، کلاس ما هویت اجتماعی امتحان آخرمون نبود....بله ما شنبه همین هفته رفتیم مدرسه امتحان نگارش دادیم

و خب این کاملا خلاف برنامه ی همه مون بود....

قضیه از این قرار بود که ما، یعنی همکلاسی هایه نه چندان هوشمندم تصمیم گرفتن روز آخر رو به یاد موندنی کنن...چطوری؟ به بدترین نحو

ما روز قبل آخرین روز نگارش رو دادیم رفت ولی روز آخر یهو یکی از بچه ها رفت یقه ی معاون رو گرفت که دختر دبیر انشا برگه ی سوالات رو گیر آورده و برای کل کلاس فرستاده به جز اکیپ ما (اینا یه خورده منفورن، چون نمیدونم چطوری ولی تمام امتحانات ترم اول و شبه نهایی ها رو تقلب کردن اونم با گوشی :)))))))

من راستش اول باور نکردم چون برای من فرستاده نشده بود ولی معلوم شد برای همه فرستاده بوده واقعا به جز اون اکیپ منفور و من...

همه ی بچه ها شروع کردن به گریه و اینا که ما کاری نکردیم و اینا ولی اسکرین شات ها موجود بودن.....

و این فقط به گریه ی همکلاسی های من ختم نشد، دبیر ها هم دعوا کردن و چند نفرشون گریه...چون مدیر مدرسه خیلی بی احترامی کرده بود...

ولی همه ی اینا یه طرف، دلیل گریه ی یکی از دوستای من یه طرف "باورم نمی شه روز اخر مدرسه رو داریم اینطوری از هم جدا می شیم" 

این بشر یه خورده زیادی کیوته...

اره دیگه خلاصه اینطوری شد که ما دوبار نگارش دادیم....من این وسط رفتم ازش پرسیدم حالا جدی جدی چرا برای من نفرستادی؟ اون گفت "تو بهرحال نه می خوندیش و نه نیاز داشتی".... اون از کجا میدونست؟؟؟؟؟

 

 

امتحان نهایی ها رو خوب دادم، البته اگه دینی رو فاکتو بگیرم.....این چی بود آخه؟

از شدت سختیش سر جلسه خنده م گرفته بود...

 

تا کنکور 18 روز مونده و من یه برنامه ی حسابی برای مرور کنکور های سال قبل ریختم که هم اعتماد به نفسم رو بالاتر می برن و هم مرور عالی ایی میشه تو این مدت کم.....حس خیلی خوبی برای کنکور دارم

فقط از یه چیز میترسم برای روز کنکور، اینکه سر جلسه خوابم بگیره....

من ذاتا انسان خواب دوستی نبودم و همیشه به کسایی که زیاد می خوابیدن از بالا نگاه میکردم ولی از کرونا من معتاد خواب شدم و به شدت خواب آلو...به طوری که توسط خانواده م لقب "دیپ کمایی" رو گرفتم.....

برنامه م برای تابستان:

1. اتاقم رو مرتب کنم و اون رو از میدان مین بودن دربیارم...

2. باشگاه ثبت نام کنم، راستش بدنسازی رو مد نظر دارم ولی والیبال هم به شدت دوست دارم...

3. آشغال های درسی و کنکور و جزوات رو از رو لپ تاپم حذف کنم و برای یه بارم که شده پوشه بندی مرتبی داشته باشم...اسپاتیفای و یوتیوبم هم از اون همه فالویینگ هام نجات بدم....تو اسپاتیفای صد و خورده ایی آرتیست دنبال می کنم...

4. پسر خاله ی هفت سالم رو بیارم خونمون و هر شب ببرمش پارک

5. وقت زیادی رو برای حرف زدن با دختر خاله ی 14 سالم اختصاص بدم....چون تو اوج نوجوونیشه و واقعا نیاز داره

6. چند شب برم خونه ی مادربزرگم بخوابم و ببرمش گردش

7. برم با استاد زبان قبلیم کلاس خصوصی بگیرم که تو یه دوره ی فشرده مدرکم رو بگیرم که تو دانشگاه کار ترجمه بگیرم....

8. *مهم ترین* دنبال یه کار نیمه وقت بگردم و تو تابستون زیادی علاف نباشم (اینو به خواهر بزرگترم گفتم، مسخرم کرد که تو خیلی احمقی، اول به سر و وضعت برس....به مامانم گفتم بعد می خنده....پدرممم تنها امیدم تویی.....(ابنو عمدا گذاشتم شماره هشت چون عدد هشت عدد شانسمه))

9. سریال پیکی بلایندرز رو حتما ببینم.

10. هر دو هفته یه بار با دوستام برم کافه....اینم مهمه چون نمی خوام ارتباطم رو باهاشون قطع کنم.

11. کمتر فکر کنم...اینو تاحالا به هیچکی نگفتم ولی هروقت راجع به آینده م برنامه ریزی می کنم خندم می گیره "من که قرار نیست تا اون موقع زنده بمونم"....فکر کنم دو نفر داخلم زندگی می کنن

12. پس زنده موندن

 

  • ۴ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۲۵
  • Sepideh --

امروز همه چی خوب شروع شد...همیشه خوب شروع میشه

ولی فقط یه ثانیه کافیه که افکارم بازم راه شون باز کنن و خودشون بندازن جلوی چشمام و رو هرچیزی که میبینم یه فیلتر بندازن

یه جور دیکتاتوریه نه؟

من به درد زندگی نمی خورم، چیز هایی که دارم رو نمی خوام

و چیز هایی که دیگران دارن رو هم نمی خوام

من هیچی نمی خوام

یه بار از خودم پرسیدم اگه غول چراغ جادو رو ببینم و ازم بخواد سه آرزو رو بگم من چی میگم؟

یه شب کلاً فکر کردم که چی می خوام و در اخر به این رسیدم : چیزی نیست که من آرزوش رو داشته باشم، حتی سلامتی خانواده و کسایی که دوستشون دارم رو....

بعضی مواقع ها احساس می کنم من قرار نبوده به دنیا بیام و سر یه اشتباه دارم دنیا رو عذاب میدم

چون من واقعا با زندگی کردن جور نیستم

شوقی ندارم

هدفی ندارم

تو موقعیت های خطرناک برای نجات یافتن تلاشی نمی کنم

کمربندم رو نمی بندم و خدا خدا می کنم مامانم متوجه نشه و بهم نگه "سپیده، کمربند"

آینده ی من روشن نیست، ترسناکه (البته واقعا دوست دارم 49 سالگی رو تجربه کنم، ولی دور از دسترسه)

و من نمی خوام واردش بشم

ذهن و روان من خیلی بی قاعده ان

اونجور که باید کار نمی کنن

و این، منو به جنون کشونده....

 

پ.ن: الان که بهش فکر میکنم دو تا آرزو به ذهنم اومدن:

1: هرکسی که منو تاحالا شناخته یا حتی فقط منو یه بار دیده، ایکاش منو فراموش کنه....یعنی اصلا منو ندیده باشن و هیچ اثری ازم تو ذهن شون نمونه

که من بتونم برم، بدون اینکه عقب رو نگاه کنم

2: من شخصاً به تناسخ اعتقاد دارم ولی من از پسش بر نمیام، پس هروقت مُردم، روحم رو نابود کن و که دیگه هیچ وقت دیگه طعم زندگی رو نچشم....

  • ۸ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۸
  • Sepideh --