روانی بی قاعده
امروز همه چی خوب شروع شد...همیشه خوب شروع میشه
ولی فقط یه ثانیه کافیه که افکارم بازم راه شون باز کنن و خودشون بندازن جلوی چشمام و رو هرچیزی که میبینم یه فیلتر بندازن
یه جور دیکتاتوریه نه؟
من به درد زندگی نمی خورم، چیز هایی که دارم رو نمی خوام
و چیز هایی که دیگران دارن رو هم نمی خوام
من هیچی نمی خوام
یه بار از خودم پرسیدم اگه غول چراغ جادو رو ببینم و ازم بخواد سه آرزو رو بگم من چی میگم؟
یه شب کلاً فکر کردم که چی می خوام و در اخر به این رسیدم : چیزی نیست که من آرزوش رو داشته باشم، حتی سلامتی خانواده و کسایی که دوستشون دارم رو....
بعضی مواقع ها احساس می کنم من قرار نبوده به دنیا بیام و سر یه اشتباه دارم دنیا رو عذاب میدم
چون من واقعا با زندگی کردن جور نیستم
شوقی ندارم
هدفی ندارم
تو موقعیت های خطرناک برای نجات یافتن تلاشی نمی کنم
کمربندم رو نمی بندم و خدا خدا می کنم مامانم متوجه نشه و بهم نگه "سپیده، کمربند"
آینده ی من روشن نیست، ترسناکه (البته واقعا دوست دارم 49 سالگی رو تجربه کنم، ولی دور از دسترسه)
و من نمی خوام واردش بشم
ذهن و روان من خیلی بی قاعده ان
اونجور که باید کار نمی کنن
و این، منو به جنون کشونده....
پ.ن: الان که بهش فکر میکنم دو تا آرزو به ذهنم اومدن:
1: هرکسی که منو تاحالا شناخته یا حتی فقط منو یه بار دیده، ایکاش منو فراموش کنه....یعنی اصلا منو ندیده باشن و هیچ اثری ازم تو ذهن شون نمونه
که من بتونم برم، بدون اینکه عقب رو نگاه کنم
2: من شخصاً به تناسخ اعتقاد دارم ولی من از پسش بر نمیام، پس هروقت مُردم، روحم رو نابود کن و که دیگه هیچ وقت دیگه طعم زندگی رو نچشم....
- ۰۲/۰۳/۰۱
مود :)
منم دلم میخواد یه اتفاقی بیوفته که از ذهن همه آدما ناپدید بشم.